89/4/21
باران من
امروز ساعت هفت شب از باشگاه مستقيم رفتم خونه خيلي كمرم درد ميكرد تا رسيدم
خونه رو مبل ولو شدم تلويزيونو روشن كردم مشغول تماشا شدن شدم ! نيم ساعت بعد
وقتي رفتم دستشويي لكه خون ديدم بلافاصله به مامانم زنگ زدم مامانم گفت الان
ميام اونجا كه با هم بريم بيمارستان فكر كنم وقتشه...
من خيلي ترسيده بودم ... ولي خوشحال هم بودم كه تو ميايي انتظار به سر
رسيده بود...
تا مامانم رسيد رفتيم پايين قدم بزنيم تا بابايي برسه...
وارد بيمارستان كه شديم فقط اجازه دادن من به تنهايي به اتاق معاينه برم نه مامانو
گذاشتن نه بابايي؟!!!
وارد اتاق شدم ماما گفت بخوابم براي اولين بار بود كه معاينه ميشدم...
شروع كردم به گريه كردن خيلي وحشتناك بود...
ماما گفت بايد بستري بشم چون ديگه وقتشه نذاشتن بيام پايين از مامانم از بابايي
خدافظي كنم وارد بخش شدم غير از من دوتاي ديگه بودن يكي شش ماهه بود يكي هم
پنج قلو داشت هر ساعت هم اقلوش داشت ميمرد...
خيلي ترسناك بود بغليم هي داشت جيغ ميكشيد...
الان ساعت 02:30 بامداده هر ساعت يكي ماما مياد معاينم ميكنه...
دارم ديوونه ميشم...
خيلي گرسنمه...
از خدا بخواه تحملمو زياد كنه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی