88/9/3 ساعت 10:00
امروز حدود ساعت ده از خواب بلند شدم زنگ زدم به مامانم گفتم ميام
دنبالت تا با هم بريم آزمايشگاه تا آزمايش خون بدم تا مطمئن بشم كه تو
وجود داري؟! با مامانم رفتم داخل يكي از اتاقها بوي خون ميومد حالم بد
بود استرس داشتم خانمه ازم خون گرفت گفت دو ساعت ديگه جواب آماده
ميشه با مامانم رفتيم خونه زنگ زدم محمد گفتم بيا با هم بريم جواب
آزمايشو بگيريم حدود ساعت يك دم در آزمايشگاه بوديم جواب آزمايش
دستمون بود بله جواب مثبتهههههههههههههه!!!! به گريه افتادم گفتم من
اين بچه رو نميخوام (باران من من عاشقتم اون موقع به خاطره مشكلات
اون حرفو زدم نه به خاطر اينكه دوستت نداشته باشم)
محمد خيلي خوشحال بود اشك شوق ميريخت.......
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی