باران ناگهاني
امروز دوم آذر هشتاد و هشت هست خيلي حالم بده حالت تهوع شديدي دارم
احساس ميكنم دنيا رو سرم ميچرخه تازه دو روزه سرما خوردگيم خوب
شده سه تا پني سيلين زدم امروز صبح يكي از بچه ها تو باشگاه بهم گفت:
!!!چشمات مثل زناي حامله شده بهش خنديدم گفتم مثل اينكه آفتاب زياد خورده به سرت
از باشگاه مستفيم به سمت خونه ي مامانم رفتم محمد گفت امشب
دير ميام دنبالت! شام مرغ داشتن غذاي مورد علاقه ام اما نميدونم
چرا وقتي آماده خوردن شدم دوباره حالت تهوعه اومد سراغم مامانم
گفت: شرط ميبندم حامله اي؟! عصباني شدم گفتم برو بابا منو
حاملگي! فكر ميكنم هنوز سرما خوردگيم خوب نشده! محمد حدود
ساعت يازده ونيم اومد دنبالم تو را دلمو به دريا زدمو به محمد گفتم
دم يه داروخونه وايسا رفتم يه بي بي چك خريدم تو راه همش تو فكر
بودم (نكنه حامله باشم اگه بشم چه خاكي تو سرم بريزم تازه شيش
ماه رفتم خونه خودم !باشگاهمو چيكار كنم تازه تو اوج كار كردنم!)
تو همين فكرا بودم كه رسيدم خونه سريع رفتم دستشويي تو ظرف
ادرارم بي بي چكو گذاشتم بعد سه دقيقه رفتم سراغش زدم تو سرم
واي من حامله ام!!!!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی