باران ناگهاني
امروز دوم آذر هشتاد و هشت هست خيلي حالم بده حالت تهوع شديدي دارم احساس ميكنم دنيا رو سرم ميچرخه تازه دو روزه سرما خوردگيم خوب شده سه تا پني سيلين زدم امروز صبح يكي از بچه ها تو باشگاه بهم گفت : !!! چشمات مثل زناي حامله شده بهش خنديدم گفتم مثل اينكه آفتاب زياد خورده به سرت از باشگاه مستفيم به سمت خونه ي مامانم رفتم محمد گفت امشب دير ميام دنبالت! شام مرغ داشتن غذاي مورد علاقه ام اما نميدونم چرا وقتي آماده خوردن شدم دوباره حالت تهوعه اومد سراغم مامانم گفت: شرط ميبندم حامله اي؟! عصباني شدم گفتم برو بابا منو حاملگي!...
نویسنده :
افسانه
20:21