بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
بهرادبهراد، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

باران معنابخش زندگي من

باران و بهراد معنابخش زندگی من

باران ناگهاني

  امروز دوم آذر هشتاد و هشت هست خيلي حالم بده حالت تهوع شديدي دارم   احساس ميكنم دنيا رو سرم ميچرخه تازه دو روزه سرما خوردگيم خوب   شده سه تا پني سيلين زدم امروز صبح يكي از بچه ها تو باشگاه بهم گفت :  !!! چشمات مثل زناي حامله شده بهش خنديدم گفتم مثل اينكه آفتاب زياد خورده به سرت از باشگاه مستفيم به سمت خونه ي مامانم رفتم محمد گفت امشب دير ميام دنبالت! شام مرغ داشتن غذاي مورد علاقه ام اما نميدونم چرا وقتي آماده خوردن شدم دوباره حالت تهوعه اومد سراغم مامانم گفت: شرط ميبندم حامله اي؟! عصباني شدم گفتم برو بابا منو حاملگي!...
12 بهمن 1389

88/9/3 ساعت 10:00

ا مروز حدود ساعت ده از خواب بلند شدم زنگ زدم به مامانم گفتم ميام دنبالت تا با هم بريم آزمايشگاه تا آزمايش خون بدم تا مطمئن بشم كه تو وجود داري؟! با مامانم رفتم داخل يكي از اتاقها بوي خون ميومد حالم بد بود استرس داشتم خانمه ازم خون گرفت گفت دو ساعت ديگه جواب آماده ميشه با مامانم رفتيم خونه زنگ زدم محمد گفتم بيا با هم بريم جواب آزمايشو بگيريم حدود ساعت يك دم در آزمايشگاه بوديم جواب آزمايش دستمون بود بله جواب مثبتهههههههههههههه!!!! به گريه افتادم گفتم من اين بچه رو نميخوام (باران من  من عاشقتم اون موقع به خاطره مشكلات اون حرفو زدم نه به خاطر اينكه دوستت نداشته باشم) مح...
12 بهمن 1389

88/9/5 ساعت 10:30

سلام عزيز دلم ميخوام هر روز وهر شب برات بنويسم براي تو! عزيز دلم مي خوام از حالم بهت بگم خيلي بده واقعا زجرآوره اگر دختر شدي يه روز ميفهمي كه مامان چه زجري براي تو كشيده اگه پسر شدي كه خوش به حالت؟!!! خيلي بده همش حالت تهوع بهت دست بده از هيچ غذايي نتوني لذت ببري! عزيزم نمي دونستم مادر شدن چقدر سخته هر روز ميخوام گريه كنم آخه تحملم خيلي كم شده عزيزم بهم كمك كن كه طاقتم زياد بشه! دوست دارم                     ...
12 بهمن 1389